یکی بربطی در بغل داشت مست

به شب در سر پارسایی شکست


چو روز آمد آن نیکمرد سلیم

بر سنگدل برد یک مشت سیم


که دوشینه معذور بودی و مست

تو را و مرا بربط و سر شکست


مرا به شد آن زخم و برخاست بیم

تو را به نخواهد شد الا به سیم


از این دوستان خدا بر سرند

که از خلق بسیار بر سر خورند

 


بوستان _ باب چهارم در تواضع